مسیحی شده بود و ساکن محله مسیحیا.
ی روز وسط هیاهو و گیر و دار زندگی،ی غمی تو دلش افتاد...
دلش گرفت...
پرس و جو کرد،گفت امروز چ روزیه؟
گفتن اول محرمه...
محرم......
حسین......
کربلا......
عطش.....
آب.......
زینب........
سه ساله....
ناله زد....
گریه کرد......
برگشت و مسلمون شد.....
دل نوشت:
کار من که دل سپردنه و
کار تو فقط دلبریه
حرف این یکی دو روزه که نیست
صحبت یه عمر نوکریه..
ب شما محتاجم.....
ب همین نفس زدن تو روضه ها محتاجم.......
ب دعای خیر این سینه زنا محتاجم........
ب هوای حرم کرب و بلا محتاجم.....